آیداآیدا، تا این لحظه: 5 سال و 4 ماه و 25 روز سن داره

خاطرات آیدا گلی

هفت ماهگی

😍ایدا گلی مامان چند روز دیگه هفت ماهه میشی و من گفتم شاید وقت نشه بیام برات پست بزارم.اینه که چند روز زودتر اومدم..دختر گلم حالا بریم سراغ ماه هفتم عشقم.. دخترم اول ماه که واکسن نوش جان کردی و شب اول تا صبح تب داشتی ولی از روز دوم کاملا حالت خوب شد و رفتیم تا یکسالگی از واکسن راحت شدیم..الان یک هفته ایی هست که سینه خیز میری و من چقدر خوشحال از پیشرفت و بزرگ شدنت..ولی حسابی بلا شدی و سرعتت روز به روز بیشتر میشه..ژست چهاردست پا هم میگیری  ..دیگه سفره از دست تو در امان نیست و با یک مکافاتی غذا میخوریم..عزیزکم عاشق بیرونی و تو خونه زود حوصلت سر میره.. هنوز نمیتونی بشینیـ.و اینکه عاشق خواهری هستی و کلی براش میخندی من به فدای خنده های دو...
2 تير 1398

از تولد تا شش، ماهگی2

نمیدونم چرا نتونستم بقیه رو تو پست قبلی بنویسم..  خب کجا بودیم آهان دو ماهگی  دیگه کم کم بزرگ تر شدی و از اون ریزی در اومدی.. واکسن  هم شب اول چند ساعت تب داشتی و صبحش دیگه خوب بودی.. زمستان  برامون سخت می گذشت .. چون بیشتر خونه بودیم.. نگرانت بودم سرما بخوری.. که خدا رو شکر زمستون تموم شد و شما هم مشکلی برات پیش نیامد.. از اوایل 4ماه گاهی تمرین میکردی غلت  بزنی که بالاخره 4، ماه و 15روزن بود که غلت زدی.. و تو ماه 5هم صدا دار میخندی..  مامان گلم خیلی خلاصه برات ثبت کردم.. خیلی خستم و چشم ام دارن از بی خوابی درد میکنن.. آن شاله ماه های بعد زندگی قشنگت رو با جزییا ت بیشتری برات می نویسم.. شب دختر کم بخیر&...
26 ارديبهشت 1398

از تولد تا شش، ماهگی

آیدا  جونم سلام 😘 دخترم الان با خواهری در خواب نازید.. منم فرصت رو غنیمت  شمردم که برات بنویسم.. علت اینکه برات دسر وبلاگ زدم فقط مشغله  زیاد با شما دوتا بود برا همین نتونستم برات مثل خواهری از روز تولدت بنویسم.. سعی میکنم از امروز ماه به ماه خاطراتت رو ثبت کنم..  شما شش آذر  ساعت 10ونیم شب دنیا  اومدی.. روز سه شنبه.. و همه رو غافلگیر  کردی چون قرار بود 12، آذر  دنیا بیای.. وزن تولدت 2560بود.. خیلی ریز بودی.. شمام مثل ابحی  ماه اول رو درگیر زردی بودی.. و خیلی اذیت  شدیم.. اما خدا رو شکر ماه اول تولدت با تمام سختی ها تمام  شد و شما با اولین لبخندت در ماه دوم تمام سختی ها رو ...
26 ارديبهشت 1398

اولین پست

سلام بر آیدا  گل مامان خیلی وقت بود که میخواستم برات وبلاگ درست کنم و خاطراتت رو ثبت کنم اما نمی شد.. امیدوارم بتونم بیام و خاطراتت رو کامل بنویسم.. فعلا دارم میخوابونمت.. سر فرصت میام برات خاطراتت  رو ثبت میکنم.. فقط اینکه شما دقیقا 4ماه و نیم بودی که اولین غلت  رو زدی... حسابی تو روز کم خوابی.. اما شبا خوب میخوابی.. فرنی و حریره رو برات شرو کردم و حسابی دوست داری.. آبجی  رو هم خیلی دوست داری😍 دوستتان دارم
26 ارديبهشت 1398
1